می ترسم این غروب دلگیر سرنوشت تلخ زندگی ام باشد
می ترسم در هیاهوی شهر گم شوم
دیگر از تک تک لحظه های انتظار می ترسم
می ترسم یادم برود
که منتظر چه چیزی بوده ام
همان طور که خیلی ها یادشان رفت...
آن ها در تجملات در و دیوار زندانشان گم شدند
آن قدر که فراموش کردند
برای پرواز در زندان باز است!!!!
روحشان را در قفس نگه داشتند
و آن قدر سرکوبش کردند
که حتی وجدانشان هم از بین رفت!
حالا آن ها را در خیابان می بینیم
که فریاد آزادی سر می دهند!!!!!!!!
عجب روزگار غریبی ست!
موضوع مطلب :